حائل



هو الباعث

فال یلدای امسال . 

نیت : امید .

نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد

بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کش سرمست که پیش کرمش

عاشق سوخته دل نام تمنا ببرد

باغبانا ز خزان بی‌خبرت می‌بینم

آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد

رهزن دهر نخفته‌ست مشو ایمن از او

اگر امروز نبرده‌ست که فردا ببرد

در خیال این همه لعبت به هوس می‌بازم

بو که صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی که به چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانه به یغما ببرد

بانگ گاوی چه صدا بازدهد عشوه مخر

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منه از دست که سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانه یار

خانه از غیر بپرداز و بهل تا ببرد


هو القریب .

 

نمی دانم "مردی به نام اوه" قصه کیست . شاید قصه همه مان . یا شاید قصه هیچ کس . قصه مردی که سرنوشت را فقط دختری می دانست که آن دختر . دیگر نیست . و نرمی گونه هایش به سختی سنگ تبدیل شده است . حالا اوه حق دارد . که خسته باشد از همه چیز غیر از سرنوشت . آخر ما آدم ها عادت داریم به بیزاری از آنچه غیر از سرنوشتمان است . ولی حالا . اگر روزی سرنوشت رفت، چه باید بکنیم ؟

 

در این حالت دو انتخاب داریم . یا در واقع یک انتخاب، شاید فقط ظاهرش فرق کند . تفاوتش این است که با یک انتخاب زیر خاک می میریم در انتخاب دیگر روی خاک . راه می رویم ولی مرده ایم . می خندیم ولی مرده ایم . گریه می کنیم ولی مرده ایم . اوه قلبش خیلی بزرگ است . و او آن را با تمام وجودش و به انتخاب خودش اهدا کرده است به دختری که . دختری که سرشار از زندگی است . و حالا آن دختر، سونیا، رفته است و دیگر نیست . چه کند اوه این قلب بزرگِ خالیِ تنها را . ؟ ببخشد آن را به دیگران ؟ هرگز نمی تواند .

 

اوه تصمیم می گیرد که خودش را تمام کند . و زیر خاک بمیرد . تلاش می کند . نه فقط یک بار . بارها .

اما زندگی .

مثل همیشه .

اثبات می کند .

که می توان .

و نه تنها می توان، که باید .

ادامه داد .

 

که پس از سونیا هم می توان زندگی کرد . و می توان با عطر سونیا باز هم رنگ زد زندگی را . می توان بقیه ای را هم دوست داشت . نه اینکه زبانم لال عاشقشان بود! نه!!! فقط دوستشان داشت . و با آنها زندگی کرد . می توان حصار را شکست و قدم بیرون نهاد . آن بیرون انقدر آدم ها هستند که دوستمان داشته باشند و دوست داشته باشیمشان .

***

نقد کتاب :

1. مهم ترین نکته ای که در همه سطرها و خط های کتاب حس می شد، شخصیت پردازی عجیب داستان است . شخصیت ها آنقدر قوی پرداخته شده اند که فکر می کنم حتی اگر یکیشان حذف شوند داستان را کلهم اجمعین باید ریخت دور! اصطلاحا شخصیت پردازی جامع و مانع است!

2. خط داستانی داستان اندکی ضعیف است . یعنی یک جاهایی نمی کشد کتاب! ولی یک حس عجیبی به دانستن اینکه آخرش چه می شود، می کشاند که مخاطب ببندد چشمانش را به روی سطرهای خسته کننده و فقط چشم بدوزد به اوه که می رود تا چه چیز را رقم بزند .

3. شخصیت ها مکمل همدیگرند . یعنی هرشخصیت در کنار دیگری است که معنی یافته . مثلا اگر کسی بگوید اوه، ولی نگوید سونیا، انگار فقط به جای "اوه" گفته است "ه"

4. یک اشکالات اخلاقی مذهبی به کتاب وارد است! هرچند در نهایت اشکال رفع شد و در واقع داستان بر خلاف آن موضوع غیر اخلاقی رقم خورد . ولی به هرحال همان یک کم اش هم زیاد است بی اخلاقی!

5. از آن دسته کتاب هایی ست که هرکسی باید بخواند . نه اینکه خیلی قشنگ باشد، نه . فقط باید بخوانیم تا خوانده باشیمش . انگار اگر نخوانیم رمان خوان و کتاب خوان بودنمان محل اشکال است!

6. عجیب بود که کتاب می توانست مخاطبی که کیلومتر ها با سوئد فاصله دارد را بخنداند . خیلی وقت بود با کتابی نخندیده بودم اینقدر! 

(چهارشنبه 22 آبان 98، دیروز کتاب تموم شد! تو ماشین! قشنگ بود )

 

 


هو المُفر .

 

تازگی ها چقدر دلم می خواهد بروم. بروم. نه برای آنکه به مقصدی برسم یا چیزی پیدا کنم، فقط بروم که رفته باشم. من. خسته. از تکراری هر روزه ساعت ها و رنگ ها و آدم ها. خسته از همه رسیدن ها. خسته. از حالت تکراری چشم ها. خسته. از ضربان یکسان قلب ها. خسته. از همه چیز. فقط می خواهم بروم. بدون مقصد. و شاید حتی بدون مبدا. تعبیر ساده اش می شود اینکه یک روز صبح چشم هایم را باز کنم و ببینم.

 

 

نه. من از انبوه هر روزه دیدن ها خسته شده ام. از زل زدن در عمیق ترین نقطه سیاهی چشم آدم ها خسته شده ام. می خواهم هیچ چیز نبینم. و هیچ چیز نشنوم. غرقه در تکراری موسیقی های هر روزه، سکوت را گوش بدهم. و آنگاه سکوت محض را با فریادی از جنس خاموشی بشکنم. قاعده های این بازی را به هم بزنم. 

 

دلم می خواهد بروم. به جایی که هیچ کس مرا نمی شناسد. تنهای تنهای تنها. در کناری ترین نقطه انزوای تنهایی. آنجا من هم هیچ کس را نشناسم. صبح ها بتوانم با خنده از خواب بیدار شوم و در میان کوچه هایی که باران مهمان هر شبش است، به رهگذرهایی که نمی شناسمشان لبخند بزنم. و آدم های غریبه ای که هرگز ندیدمشان را بغل کنم. و عاشق هرکسی که نمی شناسم بشوم، و از هرکسی که نمی شناسم دل بکنم. شب به ابر ها شب بخیر بگویم. و گرگ و میش صبح با صدای گریه برکه که دارد از ماه جدا می شود از خواب بپرم. و آنگاه غرق در صدای لالایی دختری که نمی شناسمش، دوباره خوابم ببرد. 

 

دلم می خواهد بروم. به شهری که در آنجا آدم هایش مهربانند. شهری که در آن پنجره ها همیشه باز است.  شهری که آنجا. نه! اشتباه شد! من می خواستم بروم که نرسم. به هیچ کجا. به هیچ جایی. من خوب می دانم که پشت دریاها شهری نخواهد بود. شهرها همه همین شکلی اند. با آسمانی کبود از درد. پشت دریاها شهری نیست. 

 

می سازم. روزی قایق سهراب را می سازم. و می روم. باید بسازم و باید بروم. بدون مقصد و بدون مبدا. بدون اینکه بخواهم به جایی برسم. فقط بروم که بروم که بروم. و همینطور آنقدر پارو بزنم که دریا خسته شود از ایستادن جلوی من. باید قایقی بسازم. فقط امیدوارم آنقدر "خسته" نباشم که نتوانم قایقی بسازم. چون قایق که ساخته شود، پارو زدنش سخت نخواهد بود .

 

"قایقی باید ساخت ."


 

هو الستار

 

گفت ای شه خلوتی کن خانه را

دور کن هم خویش و هم بیگانه را

کس ندارد گوش در دهلیزها

تا بپرسم زین کنیزک چیزها

خانه خالی ماند و یک دیار نه

جز طبیب و جز همان بیمار نه

نرم نرمک گفت شهر تو کجاست

که علاج اهل هر شهری جداست

و اندر آن شهر از قرابت کیستت

خویشی و پیوستگی با چیستت

دست بر نبضش نهاد و یک به یک

باز می‌پرسید از جور فلک

چون کسی را خار در پایش جهد

پای خود را بر سر زانو نهد

وز سر سوزن همی جوید سرش

ور نیابد می‌کند با لب ترش

خار در پا شد چنین دشواریاب

خار در دل چون بود وا ده جواب

خار در دل گر بدیدی هر خسی

دست کی بودی غَمان را بر کسی

آن حکیم خارچین استاد بود

دست می‌زد جابجا می‌آزمود

زان کنیزک بر طریق داستان

باز می‌پرسید حال دوستان

با حکیم او قصه‌ها می‌گفت فاش

از مقام و خواجگان و شهر تاش

سوی قصه گفتنش می‌داشت گوش

سوی نبض و جستنش می‌داشت هوش

تا که نبض از نام کی گردد جهان

او بود مقصود جانش در جهان

دوستان و شهر او را برشمرد

بعد از آن شهری دگر را نام برد

گفت چون بیرون شدی از شهر خویش

در کدامین شهر بودستی تو بیش ؟

نام شهری گفت و زان هم در گذشت

رنگ روی و نبض او دیگر نگشت

خواجگان و شهرها را یک به یک

باز گفت از جای و از نان و نمک

شهر شهر و خانه خانه قصه کرد

نه رگش جنبید و نه رخ گشت زرد

نبض او بر حال خود بُد بی‌گزند

تا بپرسید از سمرقند چو قند

نبض جست و روی سرخ و زرد شد

کز سمرقندی زرگر فرد شد

چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت

اصل آن درد و بلا را باز یافت

گفت کوی او کدامست در گذر

او سر پل گفت و کوی غاتفر

گفت دانستم که رنجت چیست زود

در خلاصت سحرها خواهم نمود

شاد باش و فارغ و آمن که من

آن کنم با تو که باران با چمن

من غم تو می‌خورم تو غم مخور

بر تو من مشفق‌ترم از صد پدر

هان و هان این راز را با کس مگو

گرچه از تو شه کند بس جست و جو

خانهٔ اسرار تو چون دل شود

آن مرادت زودتر حاصل شود

گفت پیغمبر که هر که سر نهفت

زود گردد با مراد خویش جفت

دانه چون اندر زمین پنهان شود

سر او سرسبزی بستان شود

زر و نقره گر نبودندی نهان

پرورش کی یافتندی زیر کان

وعده‌ها و لطفهای آن حکیم

کرد آن رنجور را آمن ز بیم

وعده‌ها باشد حقیقی دل‌پذیر

وعده‌ها باشد مجازی تاسه گیر

وعدهٔ اهل کرم گنج روان

وعدهٔ نا اهل شد رنج روان

 

مولانا .


هو الطبیب .

یعنی برف ببارد، همه جا تعطیل بشود، دراز بکشی روی تخت . بی خیال دنیا . فقط به خوابیدن فکر کنی! تصورش را بکن .

برف بیارد، دلت هم خوش باشد به برف و صورتت فقط خیس از نم باران، و چشم هایت فقط قرمز از سرما . برف ببارد، منتظر کسی هم نباشی، برای کسی هم نامه هایی که نه شروع دارد نه پایان ننویسی، دلت هم پیش کسی گیر نباشد، راحت راحت . خوشحال خوشحال . فقط بخوابی . شاید کسی فکر کند که بیقراری کسی می ارزد به صدتا آرامش! راستش من هم موافقم . ولی خب آدم خسته می شود یک جایی دیگر . یعنی یک روزی، یک لحظه ای، وقتی حوصله اش سر می رود، دلتنگی دلش را می زند! و دلتنگی که دل آدم را بزند، خب دیگر . یا یک جور‌دیگر بگویم! دلتنگی که خیلی زیاد شود، همه دل آدم را پر می‌کند و دیگر جایی نمی ماند برای دوست داشتن .

خلاصه! مدتی بود ننوشنه بودم اینجا . و وقتی نمی نویسم انبوه غصه های عالم آوار می شود روی دلم! به هرحال دل هرکسی به چیزی خوش است . ما هم دلخوشیم به این برفی که پوشانده زمین را، به این هوایی که یخ یخ است به این خوابی که آرام آرام آمده پشت پلک هایم . 

و امید! امید داریم . حال آنکه خیلی خواستند نداشته باشیم . و انصافا کم هم نگذاشتند! یعنی هرآنچه می توانستند بکنند، کردند . دریغ از اینکه ما برفیم! هرچقدر هم راه بروند رویمان، یخ ترمان می کنند و آنوقت خودشان می خورند زمین! دریغ از اینکه ما بارانیم . با تشت نمی توان قطعمان کرد . دریغ از اینکه ما هم خدایی داریم . که دوستمان دارد . دریغ از اینکه دریغ از خیلی چیزها! اصلا مهم نیست . ارزش فکر کردن ندارد . مهم همین برفی است که می بارد و همین دلی که خیلی خوش است .


هو الفاطر

 

می گویند شخصیت های توی داستان، فقط موجوداتی تعریف شده با چند خط کلمه نیستند که در چندصد صفحه کتاب تمام شوند و بروند . این موجودات با حروف تعریف نمی شوند . هر شخصتی، سفید باشد یا سیاه، خوب یا بد، زاییده احساسات نویسنده است . چکیده زندگانی نویسنده است! احساسات او می آمیزد با فکرهایش با زندگی اش با بقیه آدم ها و برایندش می شود شخصیتی داستانی که راه می رود که گریه می کند که می خندد . این شخصیت ها زنده اند . شب ها یک وقت هایی می آیند می نشینند توی اتاق نویسنده و گل می گویند و گل می شنوند . کارهای دیگر هم می کنند! مثلا قدم می زنند در اتاق نویسنده یا یک وقت هایی اشک های نویسنده را پاک می کنند . اصلا بعضی شخصیت ها از همین اشک ها درست شده اند . یعنی نویسنده نوشته و گریه کرده، نوشته و گریه کرده و اینها همینطور بزرگ تر شده اند، قلب پیدا کرده اند و آنگاه زنده شده اند . آری . اشک زنده می کند . جان می دهد! اصلا چه کسی گفته خدا برای آفریدن آدم ها روی خاک گریه نکرده . ؟

*

همیشه اما اینطوری نیست . یک وقت هایی شخصیت ها داستان واقعا واقعا زنده اند . و نویسنده آنها را کوچک کرده، حذفشان کرده، جزئیات را ندیده گرفته تا آخر سر توانسته جایشان کند داخل کلمات! آن تکنیک اشک اینجا هم صادق است . مثلا در تاریخ کجا می بینید که نوشته باشد فلانی گریه کرد ؟ هو یبکی . هیج جا نمی نویسند . و اشک را که حذف کنی از آدم ها می میرند کم کم . بی روح می شوند . تا بالاخره خلاصه شوند در سطرهای کتاب . 

*

سرت را گذاشته ای روی پایش . نمی دانم ضربان عجیب این ثانیه های به پاهایش هم سرایت کرده ؟ یا شاید . شاید خون را در چشم هایش بند می آورد . که نکند تو را اذیت کند ضربان رگ پاهایش زیر سر تو . برای همین است که چشم هایش اینقدر قرمز است . خون را جمع کرده آنجا . آماده برای انفجار . چه بد است اینهمه سرخی آن چشم ها . یعنی آنهمه برق نگاهش، گیرایی چشمانش، رنگین کمانیِ دیدگانش همه باید به سرخی بزند ؟ این است رسم روزگار ؟ زود باید بگذریم از کنار چشم ها . که آنچه تاریخ دوست دارد سر است و بازو . زود باید بگذریم از کنار چشم ها . که این فقط قطره ای است در ژرفای حزن آن ثانیه ها . ولی آخر چه کنیم که آنچه ما می بینیم همین چشم های به خون نشسته است . ما او نیستیم و هیچگاه نخواهیم دانست دلش چه می کشد . چشمانش که اینگونه است، دلش حتما هزاربار بیشتر به خون می زند . قلبش هزاربار بیشتر تیر می کشد . اما در بین عضوی از اوست که بیش از همه درد آن آزارش می دهد . تیغش از بقیه تیزتر است . زانوهایش را می گویم! که حسابی درد می کنند . آخر عادت نداشته اند که بخورند زمین آن زانوها . رسم نبوده که او بر زمین افتد . و حالا زانوهایش . که سردی خاک را بغل کرده اند . سرت را گذاشته ای روی پایش . و اشک های با اشک های تو جایی حوالی سینه ات تلاقی می کند و عجیب نیست که چند دقیقه بعد بچه ها می آیند و سرشان را می چسبانند به سینه ات . آنجا بوی اشک علی را می دهد . بوی اشک تو را . و آنها هم گریه خواهند کرد . و نقطه ای بر روی تن زخمی ات خواهد شد محل تلاقی این گریه ها . مثل چند رود بزرگ که از چندجای کوهستان آمده اند و حالا یک جا، داخل چشمه ای، جویی جمع شده اند . کوهستان هایی یکی از یکی عظیم تر! نه . تشبیه خوبی نبود . که کوه نماد استواری است و پایداری . اما علی . حالا جوان عاشقی است که التماس می کند معشوقش را که نرود . که نشسته است بالا سر تو شعر می خواند برایت که نروی . که کمی، اندکی، ثانیه ای . که هنوز علی را پس از این چندسال، با تو نشستن به همه ی دنیا می ارزد . که هنوز خنده تو می لرزاند کوه پولادین دل علی را . راستش من نمی دانم آدم ها آن ثانیه های آخر خداحافظی چه می کنند . تجربه اش را نداشته ام آخر . نمی دانم آن واپسین ثانیه ها چگونه می گذرد . ولی فکر می کنم علی آن آخرها داشته تو را استشمام می کرده . سر تو روی پایش . و او سراپا مملو از عطر گیسوانت . ذره ذره عطر تو را ذخیره می کرده برای روز مبادا . روز مبادایی که تو دیگر نیستی . روز مبادایی که دیگر نیست .

و علی چه شچاعانه عاشقی می کند . و چه راحت مجنون و فرهاد و خسرو را پشت سر می گذارد . رقابتی وجود ندارد اصلا! علی کجا و اینها کجا . تازه کارند آنها! و علی دیریست که عالمیان را درس عاشقی می دهد . تازه کارند آنها! که یک قطره اشک علی آنقدر سوز دارد که هزاران بیستون را به آنی می تراشد و می کند و ذوب می کند . تازه کارند آنها! که کار تیشه زنی را فرو می گذارند و به خواب می روند، تازه کارند که صدای تیشه شان قطع می شود . علی عمری است نخوابیده است . راستش نمی دانم شب های پس از تو چه می کند . خانه نمی آید . مورخ ها نوشته اند می رفته کنار چاه ها . خب بعدش معلوم است دیگر . آن چشم های به خون نشسته و آب زلال چاه . دیری نخواهد پایید که زلالی آب به تیرگی خون بدل خواهد شد . علی همینطور گریه خواهد کرد . و چاه قرمز تر خواهد شد . علی می شنود . صدای قطره های آب را . که التماس می کنند . ندارند طاقت اشک های علی را . اشک علی، اشک خداست . بازهم صحبت اشک شد . اشک خدا . آن اشک ها جان خواهند داد قطرات آب را . و آنها زبان به سخن خواهند گشود . و بسی قشنگ تر از آدمیان حرف می زنند . و بسی دل هایشان مهربان تر است . و بسی قلب هایشان زلال تر . این قطره ها هم اشک های ابرند دیگر . یا به روایتی اشک های کوه . که رسیده اند به چاه . و حالا هم می خورند در سرخی اشک های علی . و شاید تعجب کنند که مگر اشک هم قرمز می شود ؟ آری می شود . زیاد که گریه کنی، خون خواهد آمد چشمهایت . و روایتی نامعتبر هست که خدا برای خلقت آدم ها خیلی گریه بود، هر آدمی یک قطره . خلاصه اشک هایش که تمام شد، خون گریه کرد و آنگاه نوبت آفریدن حسین بود .

*

انشاالله ایام شهادت حضرت زهرا برای امام زمانمون سبک باشه .


هو العاشق

 

فکر می کنم این روزها شاید مهم ترین ارزش آدم ها به "ماندن" باشد. البته نه ماندن به معنای روزمره اش . بلکه ماندن به معنای ماندگاری . این روزهایی که آدم ها صبح که از خواب بیدار می شوند تا شب که دوباره می خوابند، قلبشان برای چندین نفر تندتر می زند، ماندن خیلی قشنگ است . و خیلی با ارزش! 

این روزها، در دنیایی که ما گم شده ایم در انبوه دوستت دارم ها روزمرگی زده، دوستت دارم های دروغین، دوستت دارم های سودجویانه، یک دوستت دارم واقعی خیلی می چسبد . دوستت دارم ای که از اعماق قلبت برخاسته باشد، اصلا از درون خود دلت!

این روزها دوست داشتن خیلی شجاعت می خواهد . یا باید خیلی شجاع باشی یا تو هم بشوی مثل هزاران آدم این شهر که سالیانی است از یاد برده اند ماندن را، وفاداری را، همیشه دوست داشتن را . 

 

فکر می کنم ماندن مهم ترین قشنگی مادرها باشد . در دنیایی که پر است از دروغ و فریب، حقیقی دوست داشتن خیلی قشنگ است . تاتی تاتی کردن و غذا پختن و شیر دادن و یاد دادن و حرف زدن و ناز و نوازش کردن را که همه بلدند . آنی که سخت است، دوست داشتن است . مهم ترین ویژگی مادرها! که آن پسرش یا دخترش، هرچه که باشد دوستش دارد . مریض باشد، دوستش دارد . زیبا باشد، زشت باشد، دوستش دارد . و شاید مفهومی فراتر از دوست داشتن! عشق . نه! اشتباه کردم! که این کلمه را دیگر دوست ندارم . دستمالی اش کرده اند عشق را . به هوس های خودشان گفتند عشق و خرابش کردند . راستش واژه دیگری به ذهنم نمی رسد برای نوشتن . شاید همان دوست داشتن از همه چیز قشنگ تر باشد . دوست داشتنِ ماندگارِ بدون قید و شرط . یا به عبارتی احساس مادرانه .

 

روز مادر مبارک!


هو القائم

 

بلند شو . که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم . نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو . که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم . باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید . بلند شو . که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم . و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم . باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی . بلند شو . بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم . تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد . خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده . باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر . راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو . که امشب را باید آماده خوابید . باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است .

 

در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد . حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است . وقت صلح . من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند . عشق درست به چندقدمی ما رسیده است . باید بلند شویم . و راه را از یعقوب بیاموزیم . که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند . خود پیاده می شود و می دود . می دود . زمین می خورد . باز بلند می شود . که بالاخره می رسد به یوسف . و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد . او را سخت بغل می کند . انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند . باید بدویم .

 

حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق . اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید . آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها . باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را . بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم . البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند . رقابت عجیبی است . که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد . که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف . چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها . که با ترانه ی نقس های او، می رقصند . دست در دست هم . و آدم ها . که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند . آرام آرام . راستی . من که گفته بودم بلند شو . بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش . بغلش کنیم . بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز . هرگز . بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش . جامی آب بدهیمش . نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند . وقتی نشست . دیگر مهم نیست بعدش چه می شود . مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند . مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود . مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان . مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت . مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد . مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند . مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد . مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود . مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست . مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند . مهم نیست که صفحه ی رومه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند . مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود . مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید . مهم نیست . دیگر هیچ چیز مهم نیست . وقتی او نشست . و ما هم رو به رویش . و او پلک زد . و ما مملو در تماشای پلک زدنش . و وقتی چشم باز کرد . و ما خیره در آسمانی چشم هایش . آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد . و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم .

 

شب 13 رجب سال 1398

خیال وصل تو جانم به رقص می آرد .

 

 


هو الخافض

پناه می برم به خدا از روزی که بخواهم حتی اندکی بر زشتی ها و تباهی های این دنیا بیفزایم . پناه می برم از اینکه عقده های ریز و درشت زندگی خود را با شخصیت های داستانم پوشش دهم . پناه می برم از اینکه هر مزخرفی شب ها می آید توی ذهنم، صبح روی کاغذ بنویسم . پناه می برم از اینکه حسرت های ندادن ها و نتوانستن ها را تبدیل کنم به کلمات و میلیون کاغذ را با آنها سیاه کنم . پناه می برم از اینکه اگر روزی واژه ای نوشتم، یا قافیه ای را هماهنگ کردم، هدفم خودم و خواسته های پست انسانی ام باشد . پناه می برم به خدا از اینکه آدم ها تا کجا و چقدر می توانند چرت و پرت بنویسند ؟ یا تا کجا و چقدر می توانند هر گند و افتضاحی را بالا بیاورند . آنقدر افتضاح که مخاطب در هر خط نوشته اثراتی از زندگی نحس نویسنده را بیابد . فاجعه است . فاجعه . واقعا ما چنین شتابان به کجا گام بر میداریم ؟ به سوی عدم ؟ به سوی نیستی ؟

روزی کلمات قرار بود آنقدر مقدس باشند که بشوند هم تراز ماه و خورشید . شب و روز . هم تراز قیامت . هم تراز قشنگ ترین احساسات انسانی . "و الشمس و ضحیها" 

. "و القمر اذا تلها" . "لا اقسم بیوم القیامه" . "و لا اقسم بالنفس اللوامه" . آنوقت خدا بعد همه اینها، سرش را بگیرد بالا، بگوید اینها را من نوشتم، من سرودم، چه کسی گفته که شما نمی توانید ؟ "و القم و ما یسطرون" . این قلم قرار بوده قیامتی به پا کند برای خودش . اما . افسوس که ما آدم های کوچک، ما آدم های پست، تنزلش دادیم به وسیله ای برای پر کردن انبوه کمبودهای شخصیمان . تبدیلش کردیم به وسیله ای بی ارزش برای نوشتن آنچه که حتی از گفتنش شرم داریم . پس وای بر ما . و چه نیکو روزی خواهد بود آن روز که قلم ها را بشکنیم و بنیانی نو بر اندازیم . و اصولا بهتر است یا هیچ چیز ننویسیم و هیچ چیز نخوانیم یا اگر می نویسیم و می خوانیم بدانیم که این قلم آفریده شده است تا قیامت به پا کند .

 

پ.ن : کاملا معلومه که خیلی قاطی و عصبانی ام .

پ.ن ۲ : شما رو به خدا چطوری روتون می شه اینا رو بنویسین ؟

پ.ن ۳ : ناتور دشت . 

 

شب سیزده به در  عید ۹۹ !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Zachary همه چیز 3 کتیبه های ترک خورده طراحی سایت در تبریز بهتاش - برای سلامتی یکدیگر بکوشیم ایلیا توان امین لایسنس اورجینال طراحي سايت با قيمت مناسب Anios ثبت شرکت و ثبت برند و علامت تجاری هانا ثبت