هو الفاطر
می گویند شخصیت های توی داستان، فقط موجوداتی تعریف شده با چند خط کلمه نیستند که در چندصد صفحه کتاب تمام شوند و بروند . این موجودات با حروف تعریف نمی شوند . هر شخصتی، سفید باشد یا سیاه، خوب یا بد، زاییده احساسات نویسنده است . چکیده زندگانی نویسنده است! احساسات او می آمیزد با فکرهایش با زندگی اش با بقیه آدم ها و برایندش می شود شخصیتی داستانی که راه می رود که گریه می کند که می خندد . این شخصیت ها زنده اند . شب ها یک وقت هایی می آیند می نشینند توی اتاق نویسنده و گل می گویند و گل می شنوند . کارهای دیگر هم می کنند! مثلا قدم می زنند در اتاق نویسنده یا یک وقت هایی اشک های نویسنده را پاک می کنند . اصلا بعضی شخصیت ها از همین اشک ها درست شده اند . یعنی نویسنده نوشته و گریه کرده، نوشته و گریه کرده و اینها همینطور بزرگ تر شده اند، قلب پیدا کرده اند و آنگاه زنده شده اند . آری . اشک زنده می کند . جان می دهد! اصلا چه کسی گفته خدا برای آفریدن آدم ها روی خاک گریه نکرده . ؟
*
همیشه اما اینطوری نیست . یک وقت هایی شخصیت ها داستان واقعا واقعا زنده اند . و نویسنده آنها را کوچک کرده، حذفشان کرده، جزئیات را ندیده گرفته تا آخر سر توانسته جایشان کند داخل کلمات! آن تکنیک اشک اینجا هم صادق است . مثلا در تاریخ کجا می بینید که نوشته باشد فلانی گریه کرد ؟ هو یبکی . هیج جا نمی نویسند . و اشک را که حذف کنی از آدم ها می میرند کم کم . بی روح می شوند . تا بالاخره خلاصه شوند در سطرهای کتاب .
*
سرت را گذاشته ای روی پایش . نمی دانم ضربان عجیب این ثانیه های به پاهایش هم سرایت کرده ؟ یا شاید . شاید خون را در چشم هایش بند می آورد . که نکند تو را اذیت کند ضربان رگ پاهایش زیر سر تو . برای همین است که چشم هایش اینقدر قرمز است . خون را جمع کرده آنجا . آماده برای انفجار . چه بد است اینهمه سرخی آن چشم ها . یعنی آنهمه برق نگاهش، گیرایی چشمانش، رنگین کمانیِ دیدگانش همه باید به سرخی بزند ؟ این است رسم روزگار ؟ زود باید بگذریم از کنار چشم ها . که آنچه تاریخ دوست دارد سر است و بازو . زود باید بگذریم از کنار چشم ها . که این فقط قطره ای است در ژرفای حزن آن ثانیه ها . ولی آخر چه کنیم که آنچه ما می بینیم همین چشم های به خون نشسته است . ما او نیستیم و هیچگاه نخواهیم دانست دلش چه می کشد . چشمانش که اینگونه است، دلش حتما هزاربار بیشتر به خون می زند . قلبش هزاربار بیشتر تیر می کشد . اما در بین عضوی از اوست که بیش از همه درد آن آزارش می دهد . تیغش از بقیه تیزتر است . زانوهایش را می گویم! که حسابی درد می کنند . آخر عادت نداشته اند که بخورند زمین آن زانوها . رسم نبوده که او بر زمین افتد . و حالا زانوهایش . که سردی خاک را بغل کرده اند . سرت را گذاشته ای روی پایش . و اشک های با اشک های تو جایی حوالی سینه ات تلاقی می کند و عجیب نیست که چند دقیقه بعد بچه ها می آیند و سرشان را می چسبانند به سینه ات . آنجا بوی اشک علی را می دهد . بوی اشک تو را . و آنها هم گریه خواهند کرد . و نقطه ای بر روی تن زخمی ات خواهد شد محل تلاقی این گریه ها . مثل چند رود بزرگ که از چندجای کوهستان آمده اند و حالا یک جا، داخل چشمه ای، جویی جمع شده اند . کوهستان هایی یکی از یکی عظیم تر! نه . تشبیه خوبی نبود . که کوه نماد استواری است و پایداری . اما علی . حالا جوان عاشقی است که التماس می کند معشوقش را که نرود . که نشسته است بالا سر تو شعر می خواند برایت که نروی . که کمی، اندکی، ثانیه ای . که هنوز علی را پس از این چندسال، با تو نشستن به همه ی دنیا می ارزد . که هنوز خنده تو می لرزاند کوه پولادین دل علی را . راستش من نمی دانم آدم ها آن ثانیه های آخر خداحافظی چه می کنند . تجربه اش را نداشته ام آخر . نمی دانم آن واپسین ثانیه ها چگونه می گذرد . ولی فکر می کنم علی آن آخرها داشته تو را استشمام می کرده . سر تو روی پایش . و او سراپا مملو از عطر گیسوانت . ذره ذره عطر تو را ذخیره می کرده برای روز مبادا . روز مبادایی که تو دیگر نیستی . روز مبادایی که دیگر نیست .
و علی چه شچاعانه عاشقی می کند . و چه راحت مجنون و فرهاد و خسرو را پشت سر می گذارد . رقابتی وجود ندارد اصلا! علی کجا و اینها کجا . تازه کارند آنها! و علی دیریست که عالمیان را درس عاشقی می دهد . تازه کارند آنها! که یک قطره اشک علی آنقدر سوز دارد که هزاران بیستون را به آنی می تراشد و می کند و ذوب می کند . تازه کارند آنها! که کار تیشه زنی را فرو می گذارند و به خواب می روند، تازه کارند که صدای تیشه شان قطع می شود . علی عمری است نخوابیده است . راستش نمی دانم شب های پس از تو چه می کند . خانه نمی آید . مورخ ها نوشته اند می رفته کنار چاه ها . خب بعدش معلوم است دیگر . آن چشم های به خون نشسته و آب زلال چاه . دیری نخواهد پایید که زلالی آب به تیرگی خون بدل خواهد شد . علی همینطور گریه خواهد کرد . و چاه قرمز تر خواهد شد . علی می شنود . صدای قطره های آب را . که التماس می کنند . ندارند طاقت اشک های علی را . اشک علی، اشک خداست . بازهم صحبت اشک شد . اشک خدا . آن اشک ها جان خواهند داد قطرات آب را . و آنها زبان به سخن خواهند گشود . و بسی قشنگ تر از آدمیان حرف می زنند . و بسی دل هایشان مهربان تر است . و بسی قلب هایشان زلال تر . این قطره ها هم اشک های ابرند دیگر . یا به روایتی اشک های کوه . که رسیده اند به چاه . و حالا هم می خورند در سرخی اشک های علی . و شاید تعجب کنند که مگر اشک هم قرمز می شود ؟ آری می شود . زیاد که گریه کنی، خون خواهد آمد چشمهایت . و روایتی نامعتبر هست که خدا برای خلقت آدم ها خیلی گریه بود، هر آدمی یک قطره . خلاصه اشک هایش که تمام شد، خون گریه کرد و آنگاه نوبت آفریدن حسین بود .
*
انشاالله ایام شهادت حضرت زهرا برای امام زمانمون سبک باشه .
درباره این سایت