هو القائم
بلند شو . که حالا زود باید این خانه را آب و جارو کنیم . نمی بینی دیر شده است ؟ بلند شو . که زودتر باید ستاره ها را بچینیم و تزئینشان کنیم . باید زودتر مهتاب را دعوت کنیم که بیاید . بلند شو . که باید این اشک ها را دانه دانه از روی صورت هایمان پاک کنیم . و با آن قلموی قرمز رنگ، شیرین ترین لبخند تاریخ را نقاشی کنیم . باید پلی بسازیم از ستاره ها، یا قایقی از رنگین کمان، که باید گذر کرد از این دریاهای طولانی . بلند شو . بیا پرهایمان را برداریم و حالا به جای سرخی اشک، با آبی عشق دوباره رنگش بزنیم . تا بیش از پیش در شب یلدایی که خیلی طولانی شده، بدرخشد . خوابیده ای هنوز ؟ مگر نمی بینی که ماه چه مهمانی راه انداخته است امشب ؟ و ما زود باید ستاره ها برداریم تا دیر نشده . باید گلاب بپاشیم به در و دیوار شهر . راستی، ریسه ها را کجا گذاشته ای ؟ مگر نباید چراغانی کنیم شهر را ؟ بلند شو . که امشب را باید آماده خوابید . باید منتظر صبح بود که حالا صبح نزدیک تر از همیشه است .
در پی این قرن های طولانی غصه، وقتش رسیده است که لبخند دوباره پیش ما برگردد . حالا بعد از هزاران سال شمشیر و نیزه و تیر و تفنگ و تانک و بمب، وقت عشق رسیده است . وقت صلح . من می بینم پرهایمان را که در آسمان اوج گرفته اند و می بینم دود سلاح هایی که آرام آرام زیر این باران جادویی شسته می شوند . عشق درست به چندقدمی ما رسیده است . باید بلند شویم . و راه را از یعقوب بیاموزیم . که هرچند خسته است، هرچند دیگر نای راه رفتن ندارد، اما چند قدم آخر را دیگر منتظر یوسف نمی ماند . خود پیاده می شود و می دود . می دود . زمین می خورد . باز بلند می شود . که بالاخره می رسد به یوسف . و می داند که تن یوسف، عطری بسیار قوی تر از پیراهنش دارد . او را سخت بغل می کند . انگار که هر ثانیه این آغوش چندموی سفیدش را سیاه رنگ می کند . باید بدویم .
حالا درست لحظه ای است که اشک غم مان باید بدل شود به اشک شوق . اشکی که این کوچه خیابان های شهر را بشوید . آخر نمی شود که "او" قدم بگذارد روی این تاریکی ها . باید با اشک هایمان خوب تمیز کنیم کوچه ها را . بعد با ستاره ها قدمگاهش را پر کنیم . البته اگر فرشته ها با بال هایشان پیش دستی نکرده باشند . رقابت عجیبی است . که هرکسی زودتر دلش می خواهد برسد . که هرکس خودش را زودتر از شتر می اندازد پایین تا برسد به یوسف . چقدر فرشته موج می زند امشب در خیابان ها . که با ترانه ی نقس های او، می رقصند . دست در دست هم . و آدم ها . که سالیانی ست زمین گیر اندوه شده اند، بلند می شوند . آرام آرام . راستی . من که گفته بودم بلند شو . بلند شو که تا سر یوسف شلوغ نشده، تا بازار غلغله نگردیده، برسیم کنارش . بغلش کنیم . بعد از دلتنگی خودمان بگوییم ؟ هرگز . هرگز . بعد گرد و غبار سفر را بتکانیم از سر و رویش . جامی آب بدهیمش . نشستگاهی بیاوریم برایش تا بنشیند . وقتی نشست . دیگر مهم نیست بعدش چه می شود . مهم نیست بعدش قرار است آدم ها تک تک عاشقش بشوند . مهم نیست قرار است دنیا کلی قشنگ تر بشود . مهم نیست قرار است ستاره ها برنگردند آسمان . مهم نیست رقص فرشته ها تا قیامت ادامه خواهد یافت . مهم نیست درخشش ماه دیگر رونقی ندارد . مهم نیست تمام قصه های عاشقانه دنیا به داستان هایی کودکانه تبدیل می شوند . مهم نیست دفتر داستان دنیا آرام یک بار دیگر ورق می خورد . مهم نیست بزرگترین گره دنیا حل می شود . مهم نیست که از آن به بعد گرد ظلم و جهل بر این خیابان ها نخواهد نشست . مهم نیست که همه اتوبان های دنیا کوچه باغ می شوند . مهم نیست که صفحه ی رومه ها جز اشعار عاشقانه چیزی منتشر نمی کنند . مهم نیست که از آن به بعد فقر و گرسنگی فقط سرفصلی از کتاب های تاریخ راهنمایی خواهد بود . مهم نیست که تک تک مردم دنیا یکدیگر را در آغوش خواهند کشید . مهم نیست . دیگر هیچ چیز مهم نیست . وقتی او نشست . و ما هم رو به رویش . و او پلک زد . و ما مملو در تماشای پلک زدنش . و وقتی چشم باز کرد . و ما خیره در آسمانی چشم هایش . آخرین ورق دفترچه خاطراتمان هم پر خواهد شد . و از آن پس چه غم که چه می شود ؟ ما دیگر در آن چشم ها خدا را پیدا کرده ایم .
شب 13 رجب سال 1398
خیال وصل تو جانم به رقص می آرد .
درباره این سایت